پشت پنجره قدی اتاقم ایستادی و پرنده هارو نظاره می کنی
انقدر آرومی که می ترسم صدای قدم هام سکوتت و بشکنه
دلم می خواد بیام کنارت
روی سرانگشتان پا بهت نزدیک می شم
غرق تماشایی آنقدر که دیگه من رو نمی بینی
از پشت بهت نزدیک می شم
نزدیک و نزدیک تر
طوری که می ترسم صدای پاره شدن دل مو بشنوی
اما نه تو نباید بدونی تو من چی می گذره
انقدر بهت نزدیک می شم که پوست تنت و حس می کنم
دستامو دور کمرت حلقه می کنم
و تو یه لحظه حضور منو احساس می کنی
انگار عامدانه می خوای این صحنه ادامه پیدا کنه
انگار از تداوم این لحظه غرق لذتی
خودمو بهت نزدیک می کنم طوری که هیچ فاصله ای بین ما وجود نداشته باشه
و تو سرتو برمی گردونی
تا از چشام بخونی نیازم رو
سرم رو می گذارم رو شونه هات و با سماجت تمام ، لبام رو به گردنت نزدیک می کنم
حالا دیگه تو بی تاب شدی می خوای برگردی و من رو در آغوش بگیری
دستات موهام رو نوازش می کنه و لبات چشمام رو
دستات رو لابلای موهام می بری
و اونار از روی صورتم کنار می زنی و
به لبام نگاه می کنی به لرزش خفیف لبام
و هر دو از خود بی خود می شیم
حالا دیگه هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه
ما با هم یکی شدیم
:: بازدید از این مطلب : 268
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0